حسرت

ادبی

حسرت

ادبی

ما وشما

آی شما ها

             که با من ما مخالفید

هر گز این من و ما را

شمایی نمی شود خیال

در بند چنین رسم نو ظهور

این روح زخم خورده ما را ملامتی

هرگز چنین روا نباشد این

بدعت گذاری زر و دستهای پینه بسته را

این است تضاد من و مایی و شما

در سطر سطر هزاران نفیر ظلم

هرگز روا نباشد چنین خیانتی

ما را به خویش وام دار جنون بدان

ساکت نشسته ایم به کنجی

شگفت مرد

روزان و این شبان سایه دار را

در ظلمت هزاران چراغ سوخته

با مرده باد خویش

به زندگی نشانده ایم./ 

عباس اسدی

رنج زمانه

اینجا زمانه را به رنج می کشند

آسان

میان چهار دیواریهای گذشته ها

فرفی نمی کند

بمان

کسی بالای سطرها نشسته است

در بی خیالی و سکوت

لبخندهای مضحک دیروز را بگیر

فردای هر کسی به زنجیر می رود

می دانی و گذر می کنی

خیال

این است محال روزگار ما

در رنجهای دیگران کسی است

در رنجهای ما خدایی نشسته است

فرقی نمی کند

گذر می کنی

بمان

تابوی این سکوت خیال را

بالای قاب طلایی شکسته اند

امروز را

به دیروز سنجاق کن

شبی

شاید مرا نیز به رنج زمانه کشند

دریغ

نالوطیان فردای روزگار./

۱۲/۵/۸۷

 

جنون

پشت میله های حاشیه گرفتار

دستهای خشک و چروکیده تشنه

چشمهای لبریز از پوسیدن مرگ

خسته از نفس زدن های همین دیوار سنگی

پر است از حاشیه جلبک

یک فضا لبریز از

                  تعفن شهوت باران

                  باتن زخمی کاغذ

این همه رسوایی و

                         داس شکسته

چه باید باقی بماند

از جنون

از سر آغاز هجوم سر بریدن./

۱۵/۹/۸۲