حسرت

ادبی

حسرت

ادبی

امروز

امروزی دیگرفردا خواهد آمد

امروزی که مثل امروز تو از خورشید می ترسی

پرده ها بسته می مانند

بیماری گلدان را آب می دهی

شمع هنوز روشن است

شب است هنوز

روز نیامده

شاید امروز هم روز نیاید

اما این عقربه ها پی چه می روند

وای نمی دانند که چه در پیش است

و گر نه خاموش می شدند

صدایی نمی آید

سنگ فرشهای کوچه

                         هنوز خوابند

حتی صدای کفش شمردن هاشان نیز نمی آید

پس روز نیامده

شاید امروز هم نیاید./

۵/۷/۸۲

روزنه

نمی دونم تو می دونی

تو اوج تاریکی قلبم نازنین

توی تمام بودن و نبودنهام

تو سقف سلول غرور و کینه هام

یه روزنه است

که نور می پاشه روی من

روی تمام خستگی

روی سیاهیهای قلب و سینه ام

روی وجود مرده بی کینه ام

                                 تو می دونی

نه نمی دونی

چه سخته چشم به روزنه تا به سحر

چه سخته مرگ انتظاری لای در

چه سخته دست به التماس

چه سخته بی امید بودن دلی

۱۹/۹/۸۱

نفرت

بوی نشت یک خیال تیره می رسد

زیر دربهای بسته خیره چشمهای تو

و باز تو در فصل فصل جنون یک شبی

خیره سر کلام هرزه ات

                             را نظام می دهی

                             صف به صف

پشت هر واژه سنگریست

دیگر از خودت نگو

بوی نفرتی سرد و مرده نشت می کند

باز دم دمی دگر

مرگ در سینه می دود

کاش هوا نبود

تو را درون نفرتی تیره چال کرده اند

تو نیستی

پیکره تیره ای

سنگ مرگ را تیره شب تراش داده اند

تو خود که نیستی

تیره شب مجسمی درون پیکره

نفرتی

۱۶/۱۱/۸۵