حسرت

ادبی

حسرت

ادبی

سفر

حرف از سفری نیست مرا

هیچ به دلخواه

دیری ست که دوشینه ی دردی

چکد از ناوک جانم

با من به سخن شکوه و این درد گلایه

با این سفر رفته کجاست هیچ وداعی

چاووش دگران

بیت به بیت مصرع و مصرع

بر رفتن من زار زنید با که بخندید

از این همه رفتن و رسیدن و نماندن

هیچ از تو ما و دگران بود نشانی

دلخواه نباشد دگران نیز

دگر از من نه مجالی ست

به ماندن

نی هیچ اشارت به زمان و نه مکانی ست

باران فرو ریخته ی در بن چاهی ست

این رشک کدامین گنه نا کرده هر شب

این فصل جدا مانده

کدام نفرت صبحگاه ست

در دم به دم لحظه رفتن

چاووش دگران خواندن رقصیدنی بر من

اشکت

اشکم

لبخند تو را آرزوی این این منه من باد

لبخند تو را در سفرم توشه رفتن

باز از من و ما و دگران

رفتنی باشد

اما تو بخند این همه بازیچه دردیم به دنیا


عباس اسدی

۸۷/۹/۵