حسرت

ادبی

حسرت

ادبی

امروز

امروزی دیگرفردا خواهد آمد

امروزی که مثل امروز تو از خورشید می ترسی

پرده ها بسته می مانند

بیماری گلدان را آب می دهی

شمع هنوز روشن است

شب است هنوز

روز نیامده

شاید امروز هم روز نیاید

اما این عقربه ها پی چه می روند

وای نمی دانند که چه در پیش است

و گر نه خاموش می شدند

صدایی نمی آید

سنگ فرشهای کوچه

                         هنوز خوابند

حتی صدای کفش شمردن هاشان نیز نمی آید

پس روز نیامده

شاید امروز هم نیاید./

۵/۷/۸۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد