اینجا زمانه را به رنج می کشند
آسان
میان چهار دیواریهای گذشته ها
فرفی نمی کند
بمان
کسی بالای سطرها نشسته است
در بی خیالی و سکوت
لبخندهای مضحک دیروز را بگیر
فردای هر کسی به زنجیر می رود
می دانی و گذر می کنی
خیال
این است محال روزگار ما
در رنجهای دیگران کسی است
در رنجهای ما خدایی نشسته است
فرقی نمی کند
گذر می کنی
بمان
تابوی این سکوت خیال را
بالای قاب طلایی شکسته اند
امروز را
به دیروز سنجاق کن
شبی
شاید مرا نیز به رنج زمانه کشند
دریغ
نالوطیان فردای روزگار./
۱۲/۵/۸۷
سلام
وبلاگ جالب و زیبایی دارید
حاضر به تبادل لینک هستید؟
سلام
بازم اومدم و خوندم و لذت بردم
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لینکتون کردم
منم یه چیزایی نوشتم
البته بیشتر از این که ادبی باشه احساسیه
و فقط برای بیان احساس درونیمه !
خوشحال می شم باز هم بیای اونورا !
من راستش خودم تخصصی در شعر گویی و نقد شعر ندارم.
اما شعرتون به دل من به عنوان یه مخاطب عام نشست.موفق باشی.بازم پیش من بیا.خوشحال میشم.
متشکرم همین برای من علاوه بر امیدی که لابه لای آن نشسته بود غنیمتی است که اندیشه هایم هر چند ناچیز به دل مخاطبی بنشیند
باز هم ممنون
حتما
سلام...
چیطوری؟
وب ادبیت خیلی باحاله! ایول...
پست اولت رو خوندم... بقیش رو هم باشه سر فرصت میخونم حتما!!!!!!!!!
فعلا.................
سلام
خوبم
ممنون
از لطفتان هم بیشتر ممنون
به امید آن روز یا لحظه که باز مورد عنایت قرار گیرم
حالا
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
متشکرم از این نکته حقیقی که جان دادی
ممنون از لطفتان به امیدی دیگر امیدوار